loading...
تحدی | ویژه اهلسنت
محمد امین ریگی بازدید : 25 شنبه 23 آذر 1392 نظرات (0)

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِيحَآجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رِبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ إِذْ قَالَإِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِـي وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِـي وَأُمِيتُقَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِبِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللّهُ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَالظَّالِمِينَ [البقرة : 258]
آيا باخبری از کسی که با ابراهيم در باره(الوهيتويگانگی)پروردگارش راه مجادله وستيز در پيش گرفت، بدان علت که خداوند بدو حکومتوشاهی داده بود،هنگامی که ابراهيم گفت:پروردگار من کسی است که زنده ميگرداندوميميراند. او گفت: من(با عفو وکشتن)زنده ميگردانم وميميرانم . ابراهيم عليه السلامگفت: خداوند خورشيد را از خاور بيرون می آورد تو اگر قدرت داری از باخترش در آر. پسآن مرد کافر واماند ومبهوت شد. وخداوند مردم ستمکار را هدايت نميکند.
نمرود همهچيز داشت،جز خدايی خواست اين را نيز داشته باشد. خود را خدا خواند وچابلوسانش ادعایاو را پذيرفتند وخدا ناميدندش. سطوت نمرود در برابر چشم های ابراهيم بی ارزش بودواو را مثل بت های ديگر زشت وقبيح می پنداشت چرا که اين چرخ وفلک را آفرينندهوپرورديگاری است بزرگ وتوانا. ابراهيم پدر خود ومردم را به ترک بت پرستی دعوت کردوبت ها را شکست نمرود به خشم آمد وابراهيم با نمرود ستيزه نمود. ابراهيم به نمرودگفت: خدای من خورشيد را از خاور بيرون می آورد تو اگر قدرت داری از باخترش در آر. نمرود ابراهيم را به زندان افگند،سپس دستور داد او را در آتش افگند. صدای ضجه وغريومردم بلند شد.
در آن حال ابراهيم ميان آتش،بهشت را با پرندگان آبی وطلايی وجویهای لاجوردی وسبز آن تماشاکرد.  

در ميان شعله های فراری آتش فرشته آسمانی راديد.
فرشته به وی گفت،ابراهيم آيا نيازی داری؟
ابراهيم عليه السلام پاسخ داد: به تو؟ نه.
فرشته گفت: به خدا چطور؟
ابراهيم عليه السلام گفت: خدا در چنينحالی خود،مرامی بيند وگفتگوهای دل ونياز های نا گفته مرا می شنود. مردم تماشا چی دراضطراب ونگرانی ماندند. ولی چيزی نگذشت که ابراهيم عليه السلام از سوی ديگر آتشبيرون آمد،فرياد شادمانی از دل مردم بر خاست." خدا آتش را بر ابراهيم عليه السلامسرد کرد وفرمان داد که اورا نسوزاند، فقط به وی نور دهد."
گفتند در آن روز تمامآتشهای روی زمين سرد شد وخاموش شد، والله أعلم.
مرد نمرود در اعماق دل،ترس مبهمواحترام بسيار به ابراهيم عليه السلام پيدا کرد. از در آتشی باوی در آمد. ابراهيمرا نوازش کرد وبا خانواده اش وبا هر آنکه به آيين او گرويده بودند،از بابل بيرونکرد.
ابراهيم عليه السلام به سوی شام (سوريه)وفلسطين رهسپار گرديد. از آنجا بهمصر رفت. گل سپيد زيبايی ساره،زن ابراهيم،دل مصريهای سبزه را ربود. فرعون سر آمددلباختگان او شد . او را به بارگاه خود طلبيد. با او گفت وشنيدکرد.
فرعون سارهرا با احترام وعطايا يی زيادی آزاد ساخت دختر جوانی هم به نام هاجر به وی هديه کرد. ساره شادمان شد وچه بسا رنجها که در شادمانيها پنهان است. ابراهيم عليه السلام بهفلسطين باز گشت زن زيبا،دارايی فراوان وراه روشنی در پيش داشت ليک هر چه شخص داردباز به دنبال چيز هايی می رود که ندارد،همانها نزدش عزيزتر است. ابراهيم درد مند شدکه چرا فرزندی ندارد. اما به ساره همان روز زناشويی قول داده بود برايش رقيبینياورد.
ساره دلش بر ابراهيم عليه السلام هشتادوشش ساله سوخت،هاجر کنيز مصریخود را به وی داد، مطمئن بود که فرزندی از او نمی شود ،اما هاجر آبستن شد. اسماعيلرا به دنيا آورد.
شعله شادمانی و.. ،يکی بر ابراهيم وديگری بر ساره افتاد . سارهرشک تندی برد خدا به ابراهيم فرمان داد دل ساره را نشکند. ابراهيم عليه السلامچارهدر اين ديد که هاجر واسماعيل را از جلو ديدگان او دور سازد. آنها را با خود بهعربستان برد. از عالم بالا به دلش وحی آمد که آنها را به جای معينی ببرد . به هماننقطه برد. ابراهيم از ديدار کوهها ی سياه وشکافدار وسرزمين خشک آن وحشت کرد.
ترسيد آنها را در آنجا بگذارد،همانگاه اعتماد به يزدان کريم ورحيم در دلش راهيافت.
اسماعيل شير خوار را با هاجر ويک خيک خرما ويک مشک آب در آنجا گذاشت وبههاجر چنين گفت: " من تو را با فرزندت به اميد خدا همينجا می گذارم.
هاجر عليهاالسلام خود را در آغوش وی افکند،گريست وگفت: يک زن بينوا ويک فرزند خرد سال را دراين گوشه تنهايی چه گونه می گذاری؟
ابراهيه عليه السلام جواب داد: تنهانيستی،خدا را داری. ابراهيم عليه السلام اين حرف را گفت ورفت. حضرت هاجر عليهاالسلام وفرزندش اسماعيل عليه السلام در يک بيابان خشک وخالی ماندند. حضرت هاجراسماعيل را در آغوش گرفت ديد گان را بست تا شايد نوری که ابراهيم در دلش روشن کردهبود ببيند. باد های تند وريگهای سوزان،جسم وجان هر دوی آنها را ملتهب ساخت. زبانشان مانند يک قطعه چرم شد.
حضرت هاجر عليهاالسلام به نا اميدی راهی را که ميانتپه ها بود در پيش گرفت،از فرزندش دور شد به دنبال آب،برفراز نزديکترين کوه،کوه "صفا" رفت. به اطراف نگاه کرد نه آبی يافت ونه آدمی.
پايين آمد وبه طرف کوه "مروه" رفت . از بالای آن بيابان را نگريست،جز تخته سنگهای سياه چيزی نديد. هفتبار اين کار را انجام داد. آخرين بار از بالای همين کوه صدايی شنيد سراسيمه به سویفرزندش دويد.فرشته يی پهلوی اسماعيل آمده بود وبه فرمان خدا بالش را به زمين زدهبود،آبی در آنجا نمايان ساخته بود - وخدا دانا تر است- مادر وطفل از آن نوشيدند سپسهاجر با خاک وسنگ دور چشمه را بالا آورد،نام آن چاه زمزم شد.هزاران سال مردم وشترهااز آن نوشيدند. چندين بار اين چاه،از ديدگان مردم پنهان شد ولی سر انجام خدا آن رابه دست عبد المطلب چنانکه مشهور است نمايان ساخت .


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 263
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 66
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 81
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 82
  • بازدید ماه : 90
  • بازدید سال : 911
  • بازدید کلی : 10,300
  • تبلیغات

    اولین خبر خوان سایت های اسلامی اهلسنتاولین خبر خوان سایت های اسلامی اهلسنت

    اولین خبر خوان سایت های اسلامی اهلسنتاولین خبر خوان سایت های اسلامی اهلسنت